وسط سوز سرما و باران ایستادیم تا اتوبوس بیاید، هوا آنقدر سرد است که شب چلهی تهران، یه لبخند کجکی میچسبانم روی صورتم و بیهوا میگویم: لیلی داره بهار میادها، عید نوروز :) یک طور عمیقی نگاهم میکند انگار که بخواهد یک پروندهای را از آرشیو مغزش بکشد بیرون و کمیبعد با هیجان میگوید: آخ جون عید، آخ جون عید! بعد عمو نوروز میاد مثل سانتا* به ما کادو میده! میگویم: آره مامان جانم، تازه میخواهیم برویم مقدمات سفره هفت سین را آماده کنیم، سبزه درست کنیم، بگردیم ببینیم گندم پیدا میکنیم سمنو بپزیم... میگوید: آخ جون بعد مامانی و دادا به من عیدی میدن :)
بانوی هفت هزار ساله بازدید : 581
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 4:37